چند ماهی بود که شوهرم به مأموریت خارج از کشور اعزام شده بود، راستش تا وقتی هم بود رابطه بین من و فربد چنگی به دل نمیزد، اما قسم میخورم هیچ وقت به فکر خیانت نبودم تا اینکه یه روز سوار یه تاکسی اینترنتی شدم و، چون ترافیک بود زمان زیادی طول کشید تا به منزل برسم.
راننده جوان خوش تیپ و خیلی شیک و با ادبی بود، در طول مسیر سر صحبت باز شد و در مورد مسائل مختلفی همکلام شدیم و آخر سر کار به درد دل کشید و من هم گوشهای از داستان زندگیم را تعریف کردم، اینکه تنها هستم و شوهرم به مأموریت رفته و …
یکی دو روز گذشت تا دوباره به صورت اتفاقی بازهم کوروش را دیدم، حالا که فکر میکنم شاید زیاد هم اتفاقی نبود و …
خلاصه اینکه رابطهی بین من و کوروش یواش یواش شکل گرفت و البته تا قبل از اتفاقی که برام افتاد در حد دور زدن و کافه رفتن باهم بودیم.
تا یه شب یه شام مفصل درست کردم و کوروش رو دعوت کردم به خونم، شام رو که خوردیم نشستیم جلوی تلویزیون که فیلم نگاه کنیم که صدای زنگ در بلند شد.
منتظر کسی نبودم و همسایهها هم خیلی با ما در ارتباط نبودند، از چشمی در نگاه کردم. برادر فربد پشت در بود و از ظواهر مشخص بود خیلی اوضاع عادی نیست.
کوروش را فرستادم تو اتاق و در را باز کردم، محمود وارد شد و بی مقدمه یه کشیده خوابوند زیر گوش من و فریاد زد کجا قایمش کردی!
دنیا رو سرم خراب شد، فقط یادمه به پای محمود افتاده بودم و میگفتم ببخش غلط کردم کاری باهاش نداشته باش. کوروش هم از اتاق خارج شد و خلاصه به بدبختی از خونه بیرون زد و من موندم و محمود. از ترس اینقدر گریه کردم که چشمام نمیدید دو تا قرص خواب آور با هم خوردم و رفتم تو اتاق رو تختم خوابیدم.
تمام وجودم پر از استرس و ترس بود، نمیدونستم میخواد چه اتفاقی بیفته! اگر محمود ماجرا را برای فربد تعریف کنه چی باید جواب بدم، با خودم کلنجار میرفتم که یهو احساس کردم یه نفر از پشت بغلم کرد جوری که دست و پام رو تو بدنش قفل کرد.
هر چی تلاش کردم که خودم رو رها کنم بی فایده بود، محمود با نقطه ضعفی که از من گرفته بود یه فکر شیطانی داشت و اون شب تا صبح چندین بار به من تجاوز کرد.